چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:, :: 12:29 :: نويسنده : amin
«پسر برتر از دخترآمد پدید» پسر جمله را گفت و چیزی ندید
نگو دخترک با یکی دسته بیل سر آن پسر را شکسته جمیل
بگفتا:«جوابت نباشد جز این نگویی دگر جمله ای این چنین
وگرنه سر و کار تو با من است که دختر جماعت به این دشمن است.»
پسر اندکی هوشیاری بیافت سرش چون انار رسیده شکافت
پسر گفتش:«ای دختر محترم که گفته که من از شما بهترم؟!!!
که دختر جماعت به کل برتر است ز جن تا پری از همه سر تر است
پسر سخت بیجا کند، مرگ بید که برتر ز دختر بیاید پدید!»
پس آن ضربه خیلی نشد نابه جا که یک مغز معیوب شد جابه جا
بعد از رفتن اون دختر پسره اشعار زیر را سرود:
من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم از زن و غر زدن روز و شبش آزادم
نه کسی منتظرم هست که شب برگردم نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم
زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب نرود از سر ذلت به هوا فریادم
"هر زنی عشق طلا دارد و بس? شکی نیست" نکته ای بود که فرمود به من استادم
شرح زن نیست کمی? بلکه کتابی است قطور چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم
هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)
زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش! مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم
مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!
هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم نه برای دل هر دختر و زن فرهادم
الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: "من از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟"
نظرات شما عزیزان:
✓☂★★ سیرجانی ها ★★☂ درباره وبلاگ موضوعات پیوندهای روزانه پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
|||||
|